شیوانا جعبهای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه و طلا را به خانه زنی با چندین
بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتی بستههای غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی
از همسرش و گفت : ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.
شوهر من آهنگری بود که از روی بیعقلی دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در
کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه
افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بیحال بود چندین بار در مورد برگشت سرکارش
با او صحبت کردم ولی به جای این که دوباره سرکار آهنگری برود میگفت که دیگر با این
بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگری برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمیخورد...
برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او را از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا
لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب
شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بستههای غذا و پول را برایمان آوردید ما
به شدت به آنها نیاز داشتیم.
ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! شیوانا تبسمی کرد و
گفت : حقیقتش من این بستهها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه
ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !؟
همین !
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان
برگشت و ادامه داد:
راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته
بود.