به رنگ آینه

نوشته ها وگزیده ها

به رنگ آینه

نوشته ها وگزیده ها

نگاهی به تعزیه ایرانی از دید شرق شناسان

          

خوب است بدانیم در حال حاضر بزرگترین مجموعه از تعزیه های ایران در کتابخانه واتیکان است که بوسیله یکی از سفرای ایتالیا موسوم به انریکو چرولی cerulli  با کمک دو دانشمندایتالیایی به اسامی اتوروسیettorerossi  و آلسیو بومباچی alessio bombsci  در سال 1961 میلادی به چاپ رسیده که فهرست جالبی است و تعداد 1055 تعزیه فهرست و جمع آوری شده که حاوی تعزیه های همنام در قرا و قصبات و شهرهای بزرگ و و گوناگون است.

نکته قابل تامل و جالب دیگر اینکه آقای پیتر بروک کارگردان مشهورتئاتر در سال 1975 میلادی  تئاتری را با عنوان رویای تابستانی شکسپیر به صحنه آورد که مورد توجه اهالی و دولت بریتانیا قرار گرفت و تا ماه ها بر صحنه نمایش به اجرا در امد و ایشان در مصاحبه ای که با روزنامه تایمز انگلیس داشتند در ارتباط با اجرای نمایش نامه متفاوت خود چنین می گوید: ... من سال قبل به شیراز رفته بودم و تعزیه را دیدم و از شیوه تعزیه ایرانی و اجرای بین نمایشات رو حوضی آن بهره برده و از آن برای اجرای مدرن نمایش رویای تابستانی شکسپیر استفاده کردم.

آقای پیتر چلکوفسکی peter.j . kiwski  رییس دپارتمنت شرق شناسی و استاد ادبیات اسلامی و تئاتر شناس دانشگاه نیویورک هم اذعان میدارد که یکی از شاهکارهای پیتر بروک همین اجرای رویای تابستانی شکسیر میباشد که الهام گرفته از تعزیه ایرانی است.

کریم خان زند ومرد حیله گر

کریم‌خان زند، هر روز صبح برای پاسخ به دادخواهی ستمدیدگان می‌نشست و به شکایت مردم رسیدگی می‌کرد. روزی مرد حیله‌گری پیش او آمد. همین که به نزد وی رسید، چنان اشک از دیده فروریخت و گریه کرد که دل شهریار بر او سوخت. هرچه می‌خواست سخن بگوید، گریه مجالش نمی‌داد.
پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی برند تا کمی آرام گیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرونشست. او را نزد شاه آوردند. کریم خان قبل از رسیدگی به خواسته‌اش، دلجوئی بسیاری از وی کرد و او را در برآوردن خواسته‌هایش امیدوارساخت. آن‌گاه از کار و بارش پرسید.
مرد گفت: مادرم مرا نابینا زائید. از هنگام تولد، خداوند قوه‌ی بینائی را از من گرفته بود. عمر خود را تا چندی پیش با محرومیت از نعمت بینائی گذراندم؛ تا این که روزی افتان و خیزان و عصازنان به «عیناق ابوالوکیل»، آرامگاه پدر شما رفتم. دست توسل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از او درخواست دو چشم بینا کردم. آن‌قدر گریستم که بی حال شدم و به خواب رفتم. در عالم خواب، مردی جلیل‌القدر را دیدم که بر بالین من آمد و دست بر چشمانم گذاشت و گفت: من «ابوالوکیل»، پدر کریم‌خان زند، چشم تو را شفا دادم. اینک با خاطری آسوده حرکت کن.
از خواب که بیدار شدم، چشم‌های خود را بینا یافتم و جهان تاریک برایم روشن گردید. این همه گریه‌ی من، از باب ستایش و سپاسگزاری بود که توان خودداری نداشتم و شرفیاب حضور شدم تا به عرض برسانم که فرزند چنان پدری هستید. چون من با داشتن این دو چشم، زندگی تازه‌ای یافتم. به پیشگاه شما آمدم تا خود را جزو فدائیان همیشگی شما معرفی کنم و عرض نمایم که از هیچ‌گونه خدمتگزاری دریغ نخواهم کرد.
کریم‌خان دستور داد دژخیم را حاضر کنند. وقتی دژخیم آمد، دستور داد چشم‌های آن مرد را بیرون آورد. درباریان برای آن مرد تقاضای گذشت و بخشایش کردند و گفتند: درست است که او مردی حیله‌باز است، ولی به امید کرم و بخشش شما آمده است و کریم‌خان را از آن دستور منصرف کردند. اما کریم‌خان باز فرمان داد او را به چوب بستند. هنگامی که او را چوب می‌زدند، کریم‌خان گفت: پدرم تا زنده بود، در گردنه‌ی بیدسرخ خَر می‌دزدید، من به این مقام که رسیدم، عده‌ای چاپلوس برای خوشایندم بر گور او آرامگاهی ساختند و آن‌جا را عیناق‌الوکیل نامیدند. حالا تو ای دروغگوی چاپلوس، او را صاحب کرامت خدائی معرفی می‌کنی؟ کاش چشم‌هایت را درمی‌آوردم تا می‌رفتی و دوباره از او چشم تازه می‌گرفتی  

از کتاب «لطیفه‌های آموزنده‌ای از تاریخ، محمدرضا اکبری».

 -----------------------------------------------------------------------پانوشت: 

-بصیرت کریم خان رو بنازم  

- ای کاش الان هم خیلی ها این بصیرت وداشتند  وبا چاپلوسی وخم شدن وهزار ادا  واطفال دیگران به این طایفه بها نمی دادند 

- چاپلوسان درجهان صنعتگرند(کارشون گرفته تو این روزا)

ایران نو

از مطالعه تاریخ مفصل ایران دو عامل مهم درک میشودکه باید پیوسته مورد نظر باشد: 

نخست آنکه با وجود حمله ها وشکست های متواتر همیشه  ایران کامل وسالم از خطر جسته است ؛ایران لقمه سخت غیرقابل هضمی میباشد. 

دوم اینکه ایران بخوبی میتواند باحفظ فرهنگ اساسی باستانی خود هر فکر ونفوذ تازه را جذب وبه آسانی هضم نماید. 

(نقل از کتاب ایران نو تالیف الول ساتون) 

-------------------- 

ایران نو =مدیون فداکاری های دلیر مردانش میباشد. 

دنیای دیوانه ها ...

مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد که کسی در حال غرق شدن است. 

IQ


فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک می‌خواستند ‌شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت...!

هر چه میکشیم از دیوانگان میکشییم ..

پی نوشت :

- بازار دیوانه ها گرمه از دیوانه ها بترسید غرق میکنند ..

- دست وپا نزنید  خدا دیوانه هاشو هم دوست داره..

- پرواز را به خاطر بسپرید ...

- ابلهان عالم را ای خدا عذابی ده  خود به جانشان افکن درد و داغ فهمیدن ...

سرانجام حرص و آز...

عمرو لیث صفاری، در جنگ با امیراسماعیل سامانی، سپاهش شکست خورد و دستگیر گردید. در روز دستگیری، از فرد آشنائی خواست که برایش غذائی فراهم آورد. گوشتی در سطل برای طبخ و سد جوع او تهیه‌شد. از قضا، سگی سر در سطل فرو برد و از شدت حرارت گریخت و سطل در گردن سگ باقی ماند. عمرو، خندید و گفت: همین امروز آشپز سپاهیانم، گله می کرد که سیصدشتر برای حمل وسایل آشپزخانه کافی نیست و اکنون، غذای مرا یک سگ به‌سهولت حمل می‌کند.

عمرو، به اندوختن مال اهمیت می‌داد و اموال خزائن او، بیش‌تر از خراج و مالیات منطقه‌ی زیر فرمانش و اموال کشوری و لشکری، تأمین می‌شد. 

-----------------------------------------------------------

منبع:

تاریخ تحولات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ایران در دوره‌ی صفاریان و علویان، تألیف پروین ترکمنی‌آذر و صالح پرگاری، انتشارات سمت،1384، ص 69.

 

داستان هیزم شکن وسخن روز

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند...
آنقدر از شک خود مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد و لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود!
اما همینکه وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد !
زنش انرا جابجا کرده بود....
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت!
و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند...!
 
سخن روز
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.              امام علی (ع)

حکایت تاریخی ۱

امیر کبیر و احتشام‌الدوله

در ابتدای صدارت میرزا تقی‌خان امیرکبیر، روزی خانلرمیرزایِ احتشام‌الدوله، عموی ناصرالدین‌شاه- که والی بروجرد و لرستان بود - به دیدن او آمد. امیر‌کبیر، از وی پرسید: «خانلر‌میرزا! وضع بروجرد و لرستان چطور است؟» گفت: «قربان! به قدری امن و عدالت برقرار است که گرگ و برّه، با هم آب می‌خورند.»
 امیر، با خشم به او گفت: «شاهزاده! من می‌خواهم که ولایت آن‌چنان امن و آسوده شود که گرگی نباشد تا از خیال او بره نیاساید و پیوسته در اضطراب سرکند.» خانلرمیرزا، سر به زیر افکند و دیگر چیزی نگفت.
منبع:حکیمی، محمود، «داستان‌هائی از عصر ناصرالدین‌ شاه» (تهران: قلم، 1366)، صص 34-35