- راست گفتی زندگی چون خواب بود ...
بارها از استاد فقید؛ حسن امداد مطلب نوشتم اما این بارتصمیم گرفتم صدای اورا که حدیث خود و دیگران را برلب داشت ؛به مناسبت چهلمین روز درگذشتش ؛دراین جا بیاورم .
وآن روز به یاد ماندنی دومین جلسه ای بود که به اتفاق همکار م آقای احمدی فر برای مصاحبه به کتابخانه اش رفتیم .
امروز چهارشنبه ۱۵دی ماه ۱۳۸۹؛غرق درافکارم بودم وبه پدیده های طبیعی ونازل شده از جانب یزدان پاک فکر میکردم واینکه دیروز ۱۴ دی ماه خورشید گرفتگی بود و زندگی آدم ها مرا مبهوت خود کرده بود .
امروز هم حوالی ساعت نه وسی دقیقه صبح بود که زلزله ای شیراز بی باران زمستانی را لرزاند طوری که اولش فکر کردم سرم گیج میخورد ؛نگو زلزله بوده ؛سخت مشغول بگو و مگو باخودم بودم که دوستی ارجمند بامن تماس گرفتند وکلی اوقات ناخوش مرا تبدیل به خوشی کردند .به هر چیزی فکر می کردم غیر از این تماس ؛خیلی غیر مترقبه بود انگار مرا چندین سال است می شناسد واین حرکت پسندیده واین ارتباط ناشی از صمیمیت او بود ؛چهره خندان واخلاق خوش و وضمیر پاک وبی الایش دوستان شیرازی ام(اشکان هراتی عزیز؛امین تارخ عزیز؛علیرضافریدون پور عزیز واحمد یاورعزیز؛فرشید احمدی فرعزیز؛فربدکامکارعزیز؛سید مرتضی موسوی عزیز؛حامد فرودی عزیز ودیگردوستان...) هرگز از یادم نخواهد رفت. همین جا به صورت ویژه از آقای اشکان هراتی؛ دوست ارجمندودانشمندم ؛ با همان صمیمیت سپاسگزارم .
ای کاش همه آدم ها؛صمیمیت وهمدلی واحساس خوب داشتند وزشتی هاوخصلت های بد از میان برداشته می شد تادنیا رنگ شادی پیدا می کرد واین روزها آسمان به زمین حسودی نمی کرد و باران می بارید .
به امید موفقیت وشادی روز افزون برای همه ...
امیر کبیر و احتشامالدوله |
در ابتدای صدارت میرزا تقیخان امیرکبیر، روزی خانلرمیرزایِ احتشامالدوله، عموی ناصرالدینشاه- که والی بروجرد و لرستان بود - به دیدن او آمد. امیرکبیر، از وی پرسید: «خانلرمیرزا! وضع بروجرد و لرستان چطور است؟» گفت: «قربان! به قدری امن و عدالت برقرار است که گرگ و برّه، با هم آب میخورند.» |
خبر خوش را همه جا باید اطلاع رسانی نمود
اینجا را کلیک نمایید وبه ادامه مطلب بروید...
برای بازدیدی از کتابخانه شاهچراغ در شیراز رفته بودم که در تابلوی اعلاناتش این مطلب و عکس گرفتم امیدوارم زیر آب زدن ها کم بشه
شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش که تا یکدم بیاسایم زدنیا و شر وشورش
امروز راهم مثل روز های تلخ گذشته، به بایگانی حافظه ام سپردم . هیچ کس نمی تواند شعله درون افرادرا ببیند این روزها صدایم گرفته به هرجا مینگرم آدمهای قلابی جلوی پای من سبز می شوند اخر آنها سالها پیش روییدند ،، منم شدم خیره به افکار وکردار آنها وای چه فاجعه ای ،فاجعه ازاین بدتر می شود که همه معبر ها بسته شود راهی برای فرار نیست برای خلاصی باید خیلی تلاش کرد هر روز دغدغه، انگار اجسام هم صحبت می کنند . آری باید تسلیم شد چقدر بد است که انسان مجبور است .
صدا ها نگاه ها فخر فروشی ها بدگویی ها همه و همه ی این خصیصه های انسان پراکنده در زمین، ازروی خودخواهی وکوچک بینی اوست. باید سری زدبه گورستان و قبرها را شمرد قبرستان انطور که همه وحشت دارند هم نیست تازه رسیدی به جایی که همه می گویند تسلیم ،امروز اول دی ماه 1389درشیرا زم زندگی کمی تا اندکی جاری است اما زلال نیست .پیچیدگی دارد انگار نیشخند میکند وپلک می زند. در افکارم غرقم باخودم دوست نیستم به خودم گفتم فردا چه چیز از تو باقی خواهد ماند؟ همیشه ادم ها اینطوری هستند تا کفن تازه کسی را نبینند به یاد حتی رنگ سپید کفن نمی افتند انگار این صحنه برای انها تکرار نخواهد شد .
فاصله ام با لسان الغیب نزدیک است . از او جواب سوالم را خواهم گرفت. جمعیتی را می بینم سیاه پوشند به بهانه محرم نه از ته دل بلکه با دیدن دست دیگران دستی بر سینه می زنند و شعری برلب دارند ومردی را به سینه خاک می برند که ارزشش بیشتر از این مشکی پوشیدنهاست .
با دیدن این صحنه ها جسمم بی ارزش شد. انگار برای او(بدنم) هم تکرا ر خواهد شد . سکوت جمعیت را فرا گرفته بود گورکن خاک را جای اولش می ریخت وهنوز کامل نکرده بود که جمعیت اندک اندک پراکنده می شدند ودیگر سراغ اورا باید از نوشته هایش گرفت .نوشته هایی که مثل سعدی به کهنگی نخواهند رفت.
امروزاول دی 89، مصادف بود با رفتن مردی که برای خیلی ها تلاش کردووقت گذاشته بود، تاریخ فارس را نوشته بوداو مرحوم حسن امداد بود وبا وجود اینکه عمری از او سپری شده بود درزمان حیاتش من افتخار دیدن او را از نزدیک پیدا کرده بودم .
حتی کوچه باغ های کودکی اش را بیاد داشت مردی عاشق بود.
با رفتن این انسانهای بزرگ پریشانی، مذهبم میشود وتیغ اندیشه ام راه به جایی نمی برد و همیشه این جمله نه چندان دلربا را به خودم تلقین میکنم که: دیگر نایی نیست برای گفتن وشنیدن ونوشتن وزندگی علف هرز آفرینش است و من باغبان دلم می خواهد آن را از جا بکنم .
ودر این حال تقلا کافی است ،کافی است... نشستن کنار نهر آبی زیر سایه بید مجنونی در هوای گرم برایم کافی است.