به رنگ آینه

نوشته ها وگزیده ها

به رنگ آینه

نوشته ها وگزیده ها

داستان گنجشک کوچلو

خدا

"گنجشک با خدا قهر بود … روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می‌گفت: می‌آید. من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه می‌دارد … و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب‌هایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت. خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینیِ سینه‌ی توست. گنجشک گفت: لانه‌ی کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بیکسی‌ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بیموقع چه بود؟ چه می‌خواستی؟ لانة محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغض راه کلامش را بست … سکوتی در عرش طنین انداخت، فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه‌ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت, های‌های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد ... "

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد