روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
درودبرشما.
علی جان!
شمابسیاربزرگوارید.
...من هم پیشاپیش فرارسیدن بهاررابه شماشادباش می گویم.
...بسیاردوستت دارم برادر!
درود برشما من هم متقابلا دوستتان دارم موفق باشید.
درود بر علی عزیز؛
پوزش می خواهم که با فراخوانت دیر به کاشانه ات آمدم.
نوشته بسیار زیبایی را گزینش کردی و آز آن زیباتر، فرتوری است که بر تارنگارت نهاده ای.
در اینجا بایسته است پیشاپیش فرا رسیدن بهار این زیستگاه ایزدی را به شما شادباش گویم.