روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
دمی با استادعلی پویا نیا ؛چهره برتر موسیقی سنتی فارس ؛شیراز بخش آرشیو شفاهی مرکز اسناد وکتابخانه ملی فارس زمستان ۸۹.
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمین رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»
مرد جواب داداما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت:
جالب بود دمی نشستن با استاد ارفعی متخصص خطوط باستان -خنده های از ته دلش من وکشته بود از خاطرات و حرفهاش می شد فهمید که دل نسبتا پری داشت از اونایی که انتظار داشت
بی رغبتی واهمیت ندادن سردسته های میراث را دلیل پس نگرفتن لوحه های گلین از امریکا بیان می کرد .
اوقاتتان خوش؛ برای استاد هم آرزوی سلامتی وطول عمر از خدا طلب میکنیم .
امروز چه روز خوبی بود بارون اومد بوی کاهگل می یاد .
بیا زیر باران بیا جان بگیریم کمی بوی نم بوی انسان بگیریم
نفس هایمان کاش درهم بریزد وما از نفس های هم جان بگیریم
این ساده ترین شعر و جمله ای بود که بعد از اتمام کار و عازم شدن به خونه ساعت ۲۱ در شیراز نوشتم .
به قول قدیمیا چشمه آسمون باز شده ؛ ادم به یاد شعر گلچین گیلانی می افتد.
یاد کودکیا بخیر دارم به اعماق کودکی میروم خوش به حالم ؛تقریبا از روستای محل تولدم چیزی نمونده به جز چند تا درخت وچند خونه کاهگلی که رو به تخریبه که یادم می آید ۲۸سال پیش شور بود ونشاط و سادگی ؛الان قناتش هم خشک شده پدر بزرگم هم که همیشه در حال تلاش بود دربینمان نیست شهید راه کار شد وخاطراتش به جا مانده پسراش هم هر کدام ساکن شهرهای دور ونزدیک شدند اما رسیدن بهار تلنگری است به آنها که به یاد قدیما دور هم جمع شوند و شاد باشند و با نگاهی به قبرستان کوچک کنار این خانه ها که پدرانشان در آن مدفونند آرام ارام هر کدام در خلوتشان اشک داغ درچشمانشان حلقه بزند .
اری دوستان تا نزدیک همدیگریم باید بیشتر قدر لحظات باهم بودن را بدانیم چون آنی رفتنی می شویم وباشد که حسرت نخوریم .
بهشتی باشید شاهد هم دوستتان دارد.
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه جدا از هم نمانیم
غرض ها تیره دارد دوستی را غرض ها را چرا از دل نرانیم
- راست گفتی زندگی چون خواب بود ...
بارها از استاد فقید؛ حسن امداد مطلب نوشتم اما این بارتصمیم گرفتم صدای اورا که حدیث خود و دیگران را برلب داشت ؛به مناسبت چهلمین روز درگذشتش ؛دراین جا بیاورم .
وآن روز به یاد ماندنی دومین جلسه ای بود که به اتفاق همکار م آقای احمدی فر برای مصاحبه به کتابخانه اش رفتیم .
امروز چهارشنبه ۱۵دی ماه ۱۳۸۹؛غرق درافکارم بودم وبه پدیده های طبیعی ونازل شده از جانب یزدان پاک فکر میکردم واینکه دیروز ۱۴ دی ماه خورشید گرفتگی بود و زندگی آدم ها مرا مبهوت خود کرده بود .
امروز هم حوالی ساعت نه وسی دقیقه صبح بود که زلزله ای شیراز بی باران زمستانی را لرزاند طوری که اولش فکر کردم سرم گیج میخورد ؛نگو زلزله بوده ؛سخت مشغول بگو و مگو باخودم بودم که دوستی ارجمند بامن تماس گرفتند وکلی اوقات ناخوش مرا تبدیل به خوشی کردند .به هر چیزی فکر می کردم غیر از این تماس ؛خیلی غیر مترقبه بود انگار مرا چندین سال است می شناسد واین حرکت پسندیده واین ارتباط ناشی از صمیمیت او بود ؛چهره خندان واخلاق خوش و وضمیر پاک وبی الایش دوستان شیرازی ام(اشکان هراتی عزیز؛امین تارخ عزیز؛علیرضافریدون پور عزیز واحمد یاورعزیز؛فرشید احمدی فرعزیز؛فربدکامکارعزیز؛سید مرتضی موسوی عزیز؛حامد فرودی عزیز ودیگردوستان...) هرگز از یادم نخواهد رفت. همین جا به صورت ویژه از آقای اشکان هراتی؛ دوست ارجمندودانشمندم ؛ با همان صمیمیت سپاسگزارم .
ای کاش همه آدم ها؛صمیمیت وهمدلی واحساس خوب داشتند وزشتی هاوخصلت های بد از میان برداشته می شد تادنیا رنگ شادی پیدا می کرد واین روزها آسمان به زمین حسودی نمی کرد و باران می بارید .
به امید موفقیت وشادی روز افزون برای همه ...
امیر کبیر و احتشامالدوله |
در ابتدای صدارت میرزا تقیخان امیرکبیر، روزی خانلرمیرزایِ احتشامالدوله، عموی ناصرالدینشاه- که والی بروجرد و لرستان بود - به دیدن او آمد. امیرکبیر، از وی پرسید: «خانلرمیرزا! وضع بروجرد و لرستان چطور است؟» گفت: «قربان! به قدری امن و عدالت برقرار است که گرگ و برّه، با هم آب میخورند.» |
خبر خوش را همه جا باید اطلاع رسانی نمود
اینجا را کلیک نمایید وبه ادامه مطلب بروید...